آگهی آپارتمانها رو میبینم قلبم میگیره. آلونک، قوطی کبریت، دخمه، لونه... هر کدوم از این اسما بهشون میخوره، جز خونه.
خدا نگذره از اونایی که ما رو توی کشوری با این وسعت، گرفتار آپارتمان کردن.
از وقتی کار کامپیوتری، ترجمه، تایپ و... از دستم بر اومده، یه فولدر توی هاردم داشتم به نام «کارهای بشردوستانه». وقتی کسی کاری ازم میخواست فایلش رو توی این فولدر میذاشتم و روش کار میکردم. بعد از تموم شدن هم پاکشون نمیکردم.
نتیجه اینکه الان یه عالمه کار ریز و درشت از تایپ ۲صفحهای تا حتی پایاننامهی ۲۰۰صفحهای ارشد توی اون فولدر دارم که بعضیاش نمیدونم حتی مال کی بوده! یعنی اصلاً اون آدمه رو یادم نیست.
یادآوری به خودم که فقط دنبال پول کار نباشم. گاهی هم راه انداختن کار بندهی خدا رو بذارم در اولویت.
پن: نه که کل ۲۰۰ صفحه پایاننامه رو من نوشته باشم. مثلاً ویرایش یکی دو فصل یا تنظیم تیترها یا یه همچین کارایی روش انجام دادم. یادم نیست دقیقاً.
پنج به علاقهی پنج چند میشه؟
عمهم رو تقریباً بعد از یه سال دیدم. به وضوح شکستهتر و چروکیدهتر شده بود و چه غمانگیز...
از اون دردناکتر اینکه در غم دوری از دخترش که مهاجرت کرده داشت به معنای واقعی میسوخت. اما دیگه در خودش نمیدید که تا کانادا بره برای رفع دلتنگیش.
هنوز نمیفهمم چه چیز حیرتانگیزی در کانادا بود که این دختر کل خانواده و زندگی و حتی سابقهی تخصصیشو گذاشت و رفت. حتی همسرش هم بعد از ۱۵ سال پزشکی اینجا، نتونست اونجا در تخصص خودش کار کنه و یه شغل سطح پایین داره. خودش هم.
بعد از مدتها یه فیلم ایرانی دیدم که توش خیانت و کثافتکاری و اعتیاد و بیاعتمادی و این چرندیات نبود.
بعد از مدتها یه فیلم ایرانی دیدم که میگفت قدر همدیگه رو بدونید، برای همدیگه جبران کنید و فرصت جبران بدید.
بعد از مدتها یه فیلم ایرانی دیدم در ستایش زندگی مشترک و خانواده و حفظ ازدواج.
به تلاش سازندهش احترام میذارم و امیدوارم بقیهی فیلمسازها هم مسیر درست رو پیدا کنن.
دختری مدتی بود که درخواست پنه با سس آلفردو داشت. امشب در سایهی بیصبری فراوان جوجهها درست کردم بالاخره. از همون مرحلهی تفت دادن سیر هی اومدن گفتن کی حاضر میشه؟! تا وقتی حاضر شد! حدوداً دویست بار اومدن تو آشپزخونه.
دختری غذاشو که تموم کرد، با لبخند گفت: مامانِ کوچولوی من! خدا قوت پهلوان!
دختری چند روز پیش میگه: «من یه بازی قشنگ بلدم! نون بیار کباب تابهای!!»
کسی که سر اغتشاشات پارسال بیهوا و بدون هیچ بحث خاصی یهو برگشت هر چی از دهنش در اومد بهم گفت و ضمناً افزود که «نون چادرتو میخوری! نون تو خون مردم میزنی میخوری!»، حالا بوی کثافتکاری شرکتی که مدیر یکی از شعبههاش بود بلند شده که چند میلیارد دلار از بیتالمال رو به جیب زدن و در واقع خون مردم رو تو شیشه کردن!
دختری از صبح تا الان ده بار پرسیده «مامان؟ حاجقاسم کجاست؟»... به خدا ما هم دلمون براش یه ذره شده مامان...
در واقع ایرانِ طفلکی نه به خاطر مزخرفاتی که بعضی از فیلمسازای چرکمغز توی فیلماشون میگن، بلکه به خاطر داشتن همین فیلمسازا، بدبخت و بیچاره و مظلومه.
هر چی میگذره بیشتر از تهران متنفر میشم و به فرار از این خرابآباد، مصمم. هر چی با خودم کلنجار میرم، میبینم نمیتونم برای یه سال دیگه، توی تهران کوفتی بمونم. چرا انقدر بده این شهر؟
دختری: بابایی؟ دلت برای ما تنگ شده بود؟
باباییش: بله دخترم. خیلی زیاد.
دختری: به نظر نمیاد!
واقعاً تو مغز این فیلمسازا چی ریختن که خروجیش میشه این فیلما. اصلاً مغزم دارن اینا؟
اول باید یه تست سلامت روان ازشون بگیرن، بعد مجوز فیلمسازی بهشون بدن.
شش سال پیش، این ساعتها، در حالی که به شدت دنیای بدون ریشه، بدون بابا، برام مجهول و ترسناک بود، توی کمد دیواری پناه گرفته بودم و داشتم به رئیس پیامک میدادم که: امروز بابام رفت...
همین چند روز پیش در جواب یه توییت که نقل به مضمون گفته بود «هنر اینه که بدونی کجا رها کنی و ناامید بشی»، نقل به مضمون نوشتم «هنر اینه که رها نکنی و ناامید نشی!».
ولی الان، این چند روز اخیر، دغدغهی ذهنیم این شده که واقعاً نکنه باید ناامید بشم و رها کنم؟ اصلاً تا کِی باید تلاش کنم؟ کِی باید بیخیالش بشم؟ اگه نشد، باز باید از اول شروع کنم یا ولش کنم؟ جداً برام سؤاله...
واقعاً خدا رو شکر میکنم که همیشه بهترین مدیرها رو داشتم (به جز اون شرکت کوفتی که خیلی زود فرار کردم ازش).
اینکه مدیرم بعد از بحث کار، میپرسه «حالت بهتره؟» و سعی میکنه دلداریم بده و آرومم کنه، یعنی جای درستی هستم که به رشد و آرامشم کمک میکنه، نه جایی که صرفاً یه پولی دربیارم.
از صبح صدای پر از آرامش مدیرم تو گوشمه...
راضیام از خودم که اینجا رو انتخاب کردم... راضیام از مدیرم و همکارام...
زینبِ حاجحسن دیشب خواب دیده که با من و مامانش سهتایی رفتیم حج واجب...
و خب من در شرایطیام که هر چیزی رو مصادره به مطلوب میکنم. فلذا این خواب رو هم به فال نیک میگیرم و انشاءالله بشه که به زودی شیرینی بدم به بشریت...
شکرهای اضافی رو که در واقعیت نمیتونن بخورن، توی فیلمای تخیلی و توهمیشون انصافاً جذاب میسازن و با اشتها میخورن نکبتا.